برادر آقای خادمی (حاج آقا مجلس اصفهانی رحمهالله) که از اشراف و اعیان بود، با کارد به قصد کشتن خود، قمه زد و سالم ماند. ایشان را دکتر بردند و التیام یافت. دکترها در بیمارستان به او گفتند: برای چه اینچنین کردی؟ گفت: برای این که متشبّه شوم به آبا و اجدادم! گفتند: جدت را شمر کشت! گفت: هر چه منتظر شدم شما نیامدید! به اخوی خود گفته بود در آن حال چنان از خود بیخود شدم که اصلاً نفهمیدم چه کار کردم؛ خود را گم کردم.
«وَاجْعَلْ... قَلبِی بِحُبک مُتَیِّما؛ و دل مرا سرگشته و دیوانه عشق و محبت خود قرار ده»۱ نفی موضوع خودبینی است و اینکه پروانه بشود و به نور رسد و نور شود. از خدا بخواهیم با جذبات او از خود فارغ شویم و بیخود گردیم تا نفهمیم و خود را در برابر عظمتش گم کنیم.