صفحه اصلی

در حال بارگیری...
چند رسانه‌ای

داستان جالب و شنیدنی سنگ‌ریزه‌های صحن امامزاده و پاسخ به آرزوی زیارت کربلا حضرت آیت‌الله بهجت در کودکی

 

برگرفته از مستند حدیث سرو (مجموعه ۱۰ قسمتی از سیره و زندگانی حضرت آیت‌الله بهجت)

متن بازنویسی‌شده این داستان از کتاب رحمت واسعه (ص٢٢):

روزی، خواهر بزرگ‎تر که مرهمی بر زخم بی‌مادری محمدتقی بود، تصمیم گرفت با گروهی از زنان همسایه به زیارت مرقد امام‌زاده‌‎ای مشرّف شود که در نزدیکی شهر بود. او برادرش را نیز همراه خود برد. در آن امام‌زاده، سنگ‎ریزه‌هایی بود که مردم آن‎ها را در دست می‌‎گرفتند و حاجت‌شان را از ذهن می‌‎گذراندند. مردم می‌‎گفتند اگر آن سنگ‌ها در دستشان تکان بخورد، حاجتشان برآورده می‌شود. 

سنگ‎ریزه‌‎ها دست ‎به ‎دست چرخید تا این که کسی گفت: «به این کودک هم بدهید!» محمدتقی کم‎ سن  و سال بود. فکر نمی‌‎کرد آن سنگ‌ها را به او هم بدهند. سنگ‌ها را به دست گرفت و به آن‌ها چشم دوخت. نهال محبت حضرت اباعبدالله علیه‌السلام  ‎چنان در جانش ریشه داشت که به جز زیارت حضرتش حاجتی نداشت. به ذهنش آمد: آیا به کربلا می‌‎روم؟ سنگ‌‎ها در دستش به قاعده حرکت کرد.

 

آخرین مطالب

نمایه‌ها

فیلم ها