برگرفته از مستند حدیث سرو (مجموعه ۱۰ قسمتی از سیره و زندگانی حضرت آیتالله بهجت)
متن بازنویسیشده این داستان از کتاب رحمت واسعه (ص٢٢):
روزی، خواهر بزرگتر که مرهمی بر زخم بیمادری محمدتقی بود، تصمیم گرفت با گروهی از زنان همسایه به زیارت مرقد امامزادهای مشرّف شود که در نزدیکی شهر بود. او برادرش را نیز همراه خود برد. در آن امامزاده، سنگریزههایی بود که مردم آنها را در دست میگرفتند و حاجتشان را از ذهن میگذراندند. مردم میگفتند اگر آن سنگها در دستشان تکان بخورد، حاجتشان برآورده میشود.
سنگریزهها دست به دست چرخید تا این که کسی گفت: «به این کودک هم بدهید!» محمدتقی کم سن و سال بود. فکر نمیکرد آن سنگها را به او هم بدهند. سنگها را به دست گرفت و به آنها چشم دوخت. نهال محبت حضرت اباعبدالله علیهالسلام چنان در جانش ریشه داشت که به جز زیارت حضرتش حاجتی نداشت. به ذهنش آمد: آیا به کربلا میروم؟ سنگها در دستش به قاعده حرکت کرد.