گفت به اینکه، رفیقی داشتم از اهلسنت، همیشه بد میگفت به شیعه، تا یک دفعه فهمید که من دارم میروم نجف، برای زیارت. گفت: «خیلی خب! برو، خواهی فهمید که هیچی از ایشان برنمیآید، اهل هیچی نیستند.» رفت و آمد. گفت: «نگفتم به تو؟ الحمدلله بر تو هم واضح شد که رفتی و آمدی هیچکار نتونستن با من بکنن.» با اینکه در این دفعه آخر، به خود حضرت امیر هم جسارت کرده بوده، اهانت کرده بود. گفت: بله! من رفتم شکایت از تو کردم، شب در در خواب دیدم [حضرت امیر علیهالسلام] گفت: «نمیتوانیم ما با این کاری بکنیم بر ما حق دارد.» [گفتم:] «یا امیرالمومنین همیشه سب شیعیانت را میکرد حالا به خود شما [جسارت] کرده، باز هم میفرمایید حق دارد به من؟ این چه حقیه که دارد؟» گفت: «یک روز در بالای جسر(پل) نشسته بود در «مسیب» ـ که مجمع فرات و دجله است _ کسی هم نبود. گفتی که چطور میشد چه عیب داشت آب بدهند بعد بکشند؟ چه عیب داشت؟ این را که گفتی از قلبت در آمد و اشکی هم از چشمت خارج شد. این حق شد بر ما؛ ما نمیتوانیم دیگه به این کاری بکنیم.» [آن مرد سنی گفت:] اللهاکبر بخدا قسم تا حال احدی نفهمیده است این قضیه مرا و مستبصر شد، شیعه شد.