همسایه بودیم.
همسرم فوت شده بود؛ اقوام از شهرهای دور و نزدیک آمده بودند و چند روز مهمان داشتیم.
سر و صدای مهمانها تا خانۀ همسایهها میرفت؛
مخصوصاً خانۀ آقا که دیوارهایش خیلی کوتاه بود.
یک روز آقای بهجت آمد دم در؛ مقدار قابل توجهی هم پول داد دستم.
بعدها که دست و بالم بازتر شد، خواستم پول را برگردانم.
اول قبول نمیکرد؛
اصرار که کردم، گفت: «پس این پول را میدهم تا برای همسر شما قرآن بخوانند.»