بعد به خدمت مرحوم آقا سید محمدتقی خوانساری رحمهالله جریان فحش و ناسزا و آب دهان انداختن به رویم را برای ایشان نقل کردم، ایشان فرمودند: ای کاش آن فحشها و اذیتها را به من میکردند، ای کاش آن آب دهان را بهصورت من میانداختند. وقتی که آقا چنین فرمودند، حالت آرامش در من پیدا شد، ولی بعد از آن دیگر آن اذیتها و وقایع تکرار نشد.
آقایی که این جریان را نقل کرد اهل علم نبود، به حسب ظاهر جوانی از عوام و دارای محاسن بود. درهرحال، اینگونه از حرام فرار کرده بود، در آن زمان که بیدینی رواج داشت و در میان جوانها افراد متدین کم پیدا میشدند! آن جوان میگفت: در آن زمان (حکومت رضا پهلوی) در ادارات و کارمندان دولتی مرا بهخاطر ریش داشتن اذیت میکردند و میخواستند من هم مثل خودشان بیریش باشم.
بعد از این قضیه، از کرامت و عنایت خداوند متعال به او این بود که آتش دنیایی به آن دستش که آن را به پای آن زن گذاشته بود، اثر نمیکرد بهگونهای که حتی میتوانست ذغال گداخته را با آن دست مانند انبر بگیرد و بردارد! چه مقامات، چه کرامات، با چه ریاضات و گرفتاریها!