کتاب که میخواند غیر از نوهی خردسالش، محمود، کسی حق نداشت مزاحمش شود.
محمود آمد و صاف رفت سراغ قفسهی کتابها. آقا همین که متوجه شد، کتابش را گذاشت زمین و جواب سلامش را داد.
محمود کتاب بزرگی برداشت و وسط اتاق باز کرد، با شکم خوابید روی زمین و دستش را زیر چانهاش گذاشت.
کتاب را سرو ته گرفته بود.
آقا از پشت میز صدا زد «چه کار میکنی؟»
خیلی جدی گفت: «ساکت آقا جان! درس دارم».