یکسال و اندی از فوتش میگذشت و هنوز نتوانسته بودیم سنگنشانی بر مزارش بگذاریم. ذهنم مشغول این بود که بر روی آن، چه باید نوشت و چه کسی باید بنویسد؟ اما راه به جایی نبردم؛ با دوستان مشورت کردم. متنهایی را هم آوردند یک نفر خوشنویس داوطلب شده بود که سنگ را بنویسد. سردرگمی من را که دید گفت: «چه میخواهید بنویسید؟! چگونه معرفیاش کنید؟ مگر او را شناختهاید.»
حرفش حساب بود، آنقدر که حساب و کتابهایم را به هم ریخت. گفتم: «بالاخره جملهای باید نوشت»؛ گفت: «آن را بنویس که خودش مینوشت.»
سنگ مزارش را آماده کردند، عبارتی را نوشتیم که رضایت داد بر رسالهاش بنویسیم:
«اَلعَبْد، محمدتقی بهجت»
سنگ را دیدم؛ تازه فهمیدم او زنده است. خود، آنچه میخواست،
سنگ را هم همانگونه مدیریت کرد.