درس که شروع شد، با شادمانی گفت: «من امروز از این بچهها که دارند توی کوچه بازی میکنند، درسی گرفتم.
نشسته بودم مطالعه میکردم. صدای فقیری آمد.
به یکی از این بچهها گفت: «برو از مامانت نانی، چیزی برای من بگیر.»
بچه گفت: «برو از مامان خودت بگیر!»
فقیر دوباره گفت: «بچه! من فقیرم، برو چیزی بگیر بیاور.»
بچه خیلی محکم دوباره تکرار کرد: «برو از مامان خودت بگیر!»
فقیر دید نه، این بچهها بلند بشو نیستند؛ راهش را گرفت و رفت...
من از این بچه یاد گرفتم اگر ما خدا را اندازۀ مامان حساب میکردیم، اگر مثل این بچه یاد میگرفتیم که هر چه میخواهیم باید از او بخواهیم، بارمان بسته میشد.»