إِنَّ عَظِيمَ الْأَجْرِ لَمَعَ عَظِيمِ الْبَلَاءِ وَ مَا أَحَبَّ اللَّهُ قَوْماً إِلَّا ابْتَلَاهُمْ؛ همانا اجر و پاداش بزرگ همراه با بلا و سختی بزرگ است. و خدا هیچ گروهی را دوست ندارد، مگر آن که ایشان را گرفتار بلا میکند.
حدود صد سال پیش، در دوم شهریور 1295، خدا پسر دیگری به کربلایی محمود عنایت کرد. کربلایی محمود از آمدن فرزند چهارم خود، بسیار خوشحال بود. برای دومین بار بود که نام پسرش را محمدتقی میگذاشت. پیش از این هم خدا به او یک محمدتقی داده بود، ولی زود گرفت. این بار امید داشت که فرزندش بماند و مایه افتخارش شود. هنوز شانزده ماه از آن شب شیرین تابستانی نگذشته بود که رحلت مادر محمدتقی کامش را سخت تلخ کرد؛ تلخی از دست دادن همسر و غم یتیم شدن طفل نورسیده. اینگونه بود که محمدتقی بهجت، خیلی زود یتیم شد و چیزی از مادر در خاطرش نماند. سالها بعد که دیگر عالم و مجتهد شده بود، تعریف کرد که خواب مادر را دیده، ولی مادر چهره از او پوشانده است. پرسیدند: «آخر برای چه صورتش را پوشانده، مگر شما نامحرم بودید؟». جواب داد: «شاید نمیخواسته دوباره محبت مادر و فرزندی در دل من زنده شود».
خواهر بزرگترش خیلی تلاش کرد که جای خالی مادر را برای او پر کند، ولی جای مادر واقعاً خالی بود.
إِذَا أَرَادَ اللَّهُ بِعَبْدٍ خَيْراً فَقَّهَهُ فِي الدِّينِ؛ آنگاه که خدا خیر بندهای را بخواهد، او را دینشناس میگرداند.
هنوز هفتساله نشده بود که کربلایی محمود او را به مکتبخانه فرستاد. استاد مکتبخانه میدید که محمدتقی با بقیه بچهها فرق دارد، خیلی خوشاستعداد است و سبکسریهای بچهگانه هم از او سر نمیزند. به کربلایی محمود گفت که اجازه دهد محمدتقی درس را ادامه دهد. کربلایی محمود هم که نمیخواست آنچه را خدا به او ارزانی کرده تباه کند، فرزند دوازده ساله را به حوزه فومن فرستاد.
استعدادش همواره توجهها را جلب میکرد. آیتالله سعیدی ـ که بعدها آیتالله بهجت از نماز فوقالعادهاش سخن میگفت ـ وقتی آن استعداد را در او دید، به پدر گفت: «او را به عراق بفرست. بگذار آنجا درس بخواند». برای کربلایی خیلی سخت بود که دردانهاش را به فرسنگها دورتر از خانه و کاشانهاش بفرستد، ولی باز هم برای اینکه آنچه خدا به او ارزانی داشته، تباه نشود، این سختی را به جان خرید. یک عکس یادگاری هم از نوجوان چهاردهساله خود انداخت و روی طاقچه گذاشت. حکایت دلتنگی خودش را هم زیر عکس نوشت:
رفتی و داغ تو اندر دل ماند ای دل و جان به فدای تو تقی
عکس تو ناظر و خود نامنظور ای نظرمان به فدای تو تقی
طلبه جوان، در نزد اساتید خوش درخشید، نبوغ او در چشم اساتید نمودار بود. تلاش او هم عجیب بود. تا آنجا که حتی در سختترین مریضیها هم حاضر به ترک کلاس درس نبود. روزی از شدت مریضی توان شرکت در کلاس نداشت، ولی با خود فکر کرد که داخل کلاس مینشینم و حرفهای استاد را در ذهن ضبط میکنم، ولی درباره آن فکر نمیکنم؛ وقتی خوب شدم، آنها را مرور میکنم و روی آن فکر میکنم.
حافظه قوی، فهم نیکو، همت و پشتکار والا و تقوای مثالزدنی دست به دست هم داد تا محمدتقی بهجت، پس از سالها بهرهمندی از عالمان بسیار بزرگی چون آیتالله نایینی، آیتالله غروی اصفهانی و آیتالله شیرازی، عالم دین شود و فقیه در علوم اهلبیت علیهمالسلام.
وَ كَذَلِكَ لَا تَقْدِرُ عَلَى صِفَةِ الْمُؤْمِنِ؛ و همینطور [که نمیتوانی خدا و اهلبیت را بشناسی] نمیتوانی بر صفت و ویژگی مؤمن نیز آگاه شوی.
هرچند همه آن بزرگان و اساتید اهل عمل و کرامت بودند و هر یک از استوانههای تقوا بهشمار میآمدند، ولی آقا سید محمدحسن الهی کسی را به او نشان داد که وصفشدنی نبود. شیخ محمدتقی هم که در فرصتشناسی ممتاز بود، سفت و سخت دست به دامان او شد و برای سیروسلوک و کسب معارف توحیدی، زانوی ادب و تواضع در محضر آن ولی الهی، حضرت آیتالله سید علی قاضی قدسسره زد؛ بزرگمردی که تنها اولیای الهی او را شناختند و قیمت مجالسش را امثال آیتالله بهجت دانستند. میفرمود: «یکبار درس ایشان را تقویم (قیمتگذاری) کردم که ببینم چقدر میارزد. آن موقع یک کوچه در نجف بود به نام کوچه صدتومانی. آن کوچه صد تومان پولش بود. صد تومان خیلی بود. سی کیلو برنج هشت قران بود. دیدم برای یک جلسه ایشان صد هزار تومان هم کم است»!
وَ سَيَأْتِي زَمَانٌ تَكُونُ بَلْدَةُ قُمَ وَ أَهْلُهَا حُجَّةً عَلَى الْخَلَائِقِ وَ ذَلِكَ فِي زَمَانِ غَيْبَةِ قَائِمِنَا إِلَى ظُهُورِه؛ و زمانی خواهد آمد که شهر قم و ساکنان آن، حجت بر مخلوقات میشوند [و با نشر معارف دین، حجت را بر همگان تمام میکنند] و این امر در زمان غیبت قائم ماست تا روز ظهورش.
سال 1324 بود. شانزده سال میشد که طلبه جوان و فاضل، از دیار خود کوچ کرده بود. نزدیکان سخت دلتنگش شده بودند. شیخ محمدتقی هم تصمیم گرفت که سری به زادگاه خود بزند و باز برگردد. قصد ماندن نداشت؛ چراکه دوری از آن بهشت و همنشینان بهشتیاش کار آسانی نبود. وقتی به ایران آمد، خواهرش، همان که برایش مادری کرده بود، به او گفت: «دیگر وقت ازدواج شماست». حرف حساب میزد. او هم پذیرفت.
حالا وقت برگشتن شده، ولی تقدیر چیز دیگری است. در طول این مدت که در ایران بود، خبر وفات اساتید یکبهیک به او میرسید تا آنکه از رفتن دلسرد شد و در قم مقیم شد، در جوار حرم نورانی بنت موسیبنجعفر علیهاالسلام.
شهر قم، برای آنان که از جوار امیرمؤمنان دور مانده بودند، ملجأ و مأوایی بود و با برپایی مجالس پررونق درسی، بهویژه درس حضرت آیتالله بروجردی قدسسره، رفتهرفته از حوزه نجف پیشی میگرفت.
مَنْ زَارَهَا عَارِفاً بِحَقِّهَا فَلَهُ الْجَنَّةُ؛ هر کس او [فاطمه معصومه علیهاالسلام] را زیارت کند، درحالیکه حق او را میشناسد، بهشت برای اوست.
از همان سال اول تا آخرین سالهای زندگی مبارکش، اگر کسی اوایل طلوع آفتاب به حرم میرفت، آقا را در حرم حضرت معصومه علیهاالسلام میدید. حدود یک ساعت روی پا میایستاد و زیارت میکرد، وقتی اطرافیان حسابی خسته میشدند و این پا و آن پا میکردند، تازه میآمد و گوشهای پیدا میکرد و مینشست و باز هم مشغول بقیه اعمال و زیارات میشد. آنجا فقط حضرت معصومه علیهاالسلام را زیارت نمیکرد، بلکه آنجا را حرم تمام اهلبیت علیهمالسلام میدانست و همه را زیارت میکرد. امینالله میخواند، جامعه کبیره میخواند... .
أَلْفَ حِجَّةٍ وَ أَلْفَ حِجَّةٍ لِمَنْ زَارَهُ عَارِفاً بِحَقِّهِ؛ هزار حج و هزار عمره برای کسی نوشته میشود که او [امام رضا علیهالسلام] را زیارت کند، درحالیکه حق او را میشناسد.
تابستانها که درسهای حوزه تعطیل میشد، فرصت خوبی بود. آقا هم فرصت را غنیمت میدانست. در چهل سال آخر عمر هر سال راهی دیار امام رئوف علیهالسلام میشد. آنجا هم زیارتش مفصلتر بود و هم نشاطش بیشتر.
در حرم اهلبیت علیهمالسلام حال عجیبی داشت. خاکسار بود. اطرافیان میدیدند که حتی در اواخر عمر، وقتی جلوی در رواق میرسد، با زحمت قامت رنجورش را خم میکند و زانو میزند و عتبه را میبوسد؛ با آنکه مرجع شیعیان بود و آوازهاش در همهجا پیچیده بود. اظهار تضرع در مقابل اهلبیت را دوست داشت و اگر این صفت را در دیگران هم میدید، تعریف میکرد. میفرمود: «مرحوم دربندى به ایشان [شیخ انصاری] گفت: آقا، كار شما براى مردم حجّت است، وقتى به حرم مىروى، ضريح حرم حضرت ابوالفضل عليهالسلام را ببوس. شيخ در جواب فرمود: عَتبه درب را مىبوسم كه گرد و خاک پاى زوّار است».
... مَنْ يُذَكِّرُكُمُ اللَّهَ رُؤْيَتُهُ وَ يَزِيدُ فِي عِلْمِكُمْ مَنْطِقُهُ؛ [با کسی مجالست کنید که] دیدار او خدا را به یادتان میآورد و گفتار او علمتان را میافزاید.
علمای قم وقتی شنیدند شاگرد آیتالله غروی اصفهانی (کمپانی) به قم آمده و محفل درسی برپا کرده، راهی آن محفل شدند که گاهی در همان خانه قدیمی و فرسوده و گاهی در حجرههای مدرسه علمیه برگزار میشد. حالا که دست علما و فضلای نسبتاً جوان، از دامان آیتالله غروی اصفهانی کوتاه شده بود، میخواستند از شاگرد، مطالب استاد را بشنوند، آخِر همهشان میدانستند که آیتالله غروی، در علم اصول صاحب سبک است، اما دیدند که شاگرد، خودش هم استاد است و صاحب سبک.
کمکم شهرت آیتالله بهجت بیشتر میشد، ولی محفل درسش خیلی شلوغ نمیشد. آقا بسیار مجمل و مختصر تدریس میکرد و با رمز و اشاره سخن میگفت و مباحثش هم بسیار سنگین بود. شاگردها میگویند: «درس ایشان به درد هر کسی نمیخورد. آنهایی استفاده میکردند که کاملاً به مباحث فقهی و اصولی احاطه داشتند و حداقل یک دوره درسی نزد دیگران دیده بودند».
اما این جلسات فقط به بیان «فقه» و «اصول» نمیگذشت. توجه به نیازهای مخاطبان، بحث را به سخنان متفرقه میکشانید. مانند طبیبی حاذق، مطالبی را میگفت که علاج درد مستمعین باشد. آن جملههای کوتاه و ساده، راههای طولانی و سخت را برای خیلیها هموار کرده بود. سخنانش، وسعت علمیاش را نشان میداد. از تاریخ میگفت، از حکمت، از عبرتهایی که باید از اتفاقهای معاصر بگیرند و گاهی هم پند میداد. پندهای آقا خیلی کوتاه بود، اما عجیب انسان را تکان میداد. گاهی بعضی از غیرطلبهها هم میآمدند و برای همینگونه سخنان، پای درس ایشان مینشستند؛ مدتها مینشستند تا آن نکتههای نغز را از لابهلای کلمات بشنوند. هم از دیدن آقا بهره میبردند و هم از شنیدن کلماتش.
وَ إِنَّ الْمَغْبُوطَ مَنْ أَنْفَذَ عُمُرَهُ فِي طَاعَةِ رَبِّهِ؛ و آنکه همه غبطهاش را میخورند، کسی است که عمرش را در طاعت پروردگارش گذرانده باشد.
آقا اهل عمل بود؛ به همین دلیل هم بود که سخنان اندکش بسیار به دل مینشست. نمازهای باصفایش برای همه دلنشین بود و همه را جذب میکرد. مسجدیها میدیدند که آقا چقدر به نماز اهمیت میدهد و بعد از نماز هم مینشیند و تعقیبات مفصلی بهجا میآورد، تعقیباتی که به هیچوجه حاضر نبود از آنها بگذرد، اما شاید همه نمیدانستند که این بخش اندکی از عبادتهای اوست. عبادتهای آیتالله بهجت از حدود دو ساعت به اذان صبح آغاز میشد و تقریباً تا پنج ساعت بعد که از حرم برمیگشت، ادامه مییافت. بقیه روز هم اکثراً به عبادت میگذشت تا آن لحظه آخر که در رختخواب میرفت هم اگر نگاهش میکردی، میدیدی که لبهایش تکان میخورد. کار اصلی ایشان همین بود و بقیه کارها بین عبادات انجام میشد. اما عجیب بود که با این همه وقتی که برای دعا و نماز و قرآن و روزه و ذکر و زیارت میگذاشت، از تدریس و رسیدگی به امور مردم و خانواده و ... باز نمیماند. وقتی به او میگفتند: «آقا، بس است. آخر چقدر عبادت! کمی هم به درس و بحث برسید!»، میگفت: «نگران نباش! برای من به تجربه معلوم شده که اگر از عبادات کم نشود، درسی که نیاز به یک ساعت مطالعه دارد، برای من با ده دقیقه تمام میشود».
نمیخواست یک ثانیه را هم هدر دهد. اینگونه بود که همه حسرتش را میخوردند.
فِي السَّهْلِ يَنْبُتُ الزَّرْعُ لَا فِي الْجَبَل؛ در زمین نرم و هموار گیاه میروید، نه در [زمین سختِ] کوه.
از سال هفتادوچهار که رسماً مرجعیت آیتالله بهجت را اعلام کردند، رفتهرفته مقلدانش بیشتر میشد؛ در داخل و خارج کشور، میلیونها نفر از ایشان تقلید میکردند. پیری و بیماری بدنش را رنجور و خسته کرده بود، ولی با همه اینها روی گشاده و اخلاق نیکویش، از یادت میبرد که او مرجع تقلید جهان تشیع است و بیش از نود سال سن دارد و چند جور مریضی. آن رنجها را به جان میخرید و با صبر و حوصله با اطرافیان برخورد مینمود؛ حتی با آنهایی که خلاف ادب رفتار میکردند. حواسش به دوستان و اطرافیان بود، اگر شخص آشنایی التماس دعا میگفت، تا مدتها بعد آقا از او سؤال میکرد که مشکلش حل شده یا نه. آنقدر پیگیر بود که اگر فرزندش بیمار میشد، میگفت: «به آقا نگویید که فکر ایشان مشغول نشود».
آنقدر صمیمی بود که فکر میکردی، نزدیکترین شخص به آقا هستی، ولی گویا همه اطرافیان همین تصور را داشتند!
بَكَتْ عَلَيْهِ الْمَلَائِكَةُ وَ بِقَاعُ الْأَرْضِ الَّتِي كَانَ يَعْبُدُ اللَّهَ عَلَيْهَا وَ أَبْوَابُ السَّمَاءِ الَّتِي كَانَ يُصْعَدُ فِيهَا بِأَعْمَالِه؛ [پس از آنکه بنده مؤمن از دنیا میرود] ملائکه و جایهایی که در زمین بر روی آن خدا را عبادت میکرد، و همچنین درهای آسمان که اعمالش از آن به بالا صعود میکرد، بر او میگریند.
جمعه بیستوپنجم اردیبهشت آخرین روضه آقا بود و آخرین باری بود که دیوارهای مسجد، آقا را میدیدند. گویا زمین مسجد میفهمید که قدمهای آقا سبک شده است و میل رفتن دارد. مسجد بغض کرده بود. زمین تنگ شده بود و آسمان سنگین بود، ولی ما بیخبر.
شاید همان روز بود که به همسرش گفت: «فلانی را در فومن میشناختی؟ این شعر را میخواند: «یاران و برادران مرا یاد کنید// رفتم سفری که آمدن نیست مرا» و این آخرین حرفش با او بود.
روز بیستوششم هم میخواست به درس برود، آماده شده بود، ولی ناگهان تصمیمش عوض شد و برگشت تا مسجد و محراب همچنان بغضآلود باقی بماند. وقت رفتن نزدیک میشد، ولی ما بیخبر.
روز بیستوهفتم اردیبهشت ١٣٨٨ روز رفتن بود، ولی باز هم ما بیخبر؛ آخر در روز پایانی هم چیزی از آرامش همیشگیاش کم نشد، تا آنجا که حتی نزدیکترین افراد هم گمان نمیکردند این لحظههای آخر است. نماز صبح را نشسته خواند. فرزند دید که حال پدر تعریفی ندارد. با دکتر تماس گرفت و او هم آمد، ولی حتی دکتر هم گمان نمیکرد که این لحظهها، لحظههای آخر است. قرار شد که آقا را به بیمارستان ببرند. هوا ابری شده بود. رعد و برق میزد. بغض آسمان ترکیده بود.
هوا که صاف شد، فرزند بالای سر پدر آمد تا او را آماده رفتن کند، ولی پدر زودتر رفته بود.
رفتم سفری که آمدن نیست مرا ...