صفحه اصلی

در حال بارگیری...

یادنامه

شبکه‌های اجتماعی

عکس‌نوشت سه‌شنبه ٣٠ دی ماه ١٣٩٩

بر اساس خاطرۀ یکی از شاگردان آقا
وقتی ازش می‌خواستیم برای یکی دعا کند، دیگر به این راحتی‌ها یادش نمی‌رفت. تا مدت‌ها بعدش می‌پرسید: «آن بندۀ خدا چی شد؟» روز آخری هم که دیدمش، گفت: «مریض شما حال‌شان بهتر شد؟» گفتم: «بله، فعلاً مرخص شده و توی خانه است.» گفت: «مراقب باشید بیماری‌اش برنگردد؛ برای شفای کامل صدقه  بدهید؛ به افراد زیادی صد...
شبکه‌های اجتماعی

عکس‌نوشت سه‌شنبه ٩ دی ماه ١٣٩٩

بر اساس خاطرۀ یکی از شاگردان آقا
پسر آیت‌الله میلانی به دیدارش آمد و گفت: «همۀ آن‌هایی که اَقدم  از شما بودند، از دنیا رفته‌اند. دیگر کسی مقدم بر شما نیست. چرا رساله نمی‌دهید؟» ناراحتی دوید توی چهره‌اش؛ یک جوری رنگ چهره‌اش تغییر کرد که انگار حرف خیلی تلخی شنیده باشد. هروقت تعریف و تمجیدی دربارۀ خودش می‌شنید، همین‌طور می‌شد... به شی...
شبکه‌های اجتماعی

عکس‌نوشت سه‌شنبه ٢ دی ماه ١٣٩٩

بر اساس خاطرۀ یکی از همراهان آقا
دلم پول پاکیزه می‌خواست که بزنم به زخم خرج دوا و درمان بیماری. لنگ پنجاه‌هزار تومن بودم برای نسخۀ آزمایش و دلم به استفاده از پول بچه‌هایم راضی نمی‌شد. می‌دانستم پول در بانک می‌گذارند، وام می‌گیرند و آن پول‌ها توی زندگی‌شان وارد شده. دلم قرص بود که روزی را خدا می‌رساند. یک روز کسی از طرف آقای بهجت قد...
شبکه‌های اجتماعی

عکس‌نوشت سه‌شنبه ٢۵ آذر ماه ١٣٩٩

بر اساس خاطرۀ یکی از شاگردان آقا
توی دانشگاه، اخلاق پزشکی درس می‌دادم. سفارش می‌کردند: «حالا که آنجا هستید، توان علمی‌تان را بالا ببرید.» یک‌بار تصمیم گرفتم برای ترم جدید درس برندارم. گفتم، استخاره کردند؛ بد آمد. چند ترم بعد، دوباره خواستم استخاره کنند. گفتند: «مگر شما برای این کار قبلاً استخاره نگرفتید؟!» در دانشگاه ماندگار شدم. ب...
شبکه‌های اجتماعی

عکس نوشت سه‌شنبه ١٨ آذر ماه ١٣٩٩

بر اساس خاطرۀ یکی از شاگردان آقا
رسیده بودم سر دو راهی انتخاب؛ یک طرف پیشنهاد رفتن به آذربایجان و تدریس در مدرسۀ دینی  باکو  بود؛ و طرف دیگر مسئولیتی سنگین و رنگین در همین قم خودمان....
شبکه‌های اجتماعی

عکس‌نوشت سه‌شنبه ١١ آذر ماه ١٣٩٩

بر اساس خاطرۀ یکی از شاگردان آقا
همیشه دم در، روی زمین می‌نشست. آنجا که فرش تمام می‌شد، زیرانداز ساده‌ای می‌انداخت و می‌نشست. جایش از همه بدتر بود؛ زمستان، سرما اول به آنجا می‌رسید و تابستان، گرما! به شیوه باران، ص۵۶ ...
شبکه‌های اجتماعی

عکس‌نوشت سه‌شنبه ۴ آذر ماه ١٣٩٩

بر اساس خاطرۀ یکی از همراهان آقا
یکی آمد و گفت: «من از مقلدهای شما هستم. شنیده‌ام بعضی  از آثار علمی شما چاپ نشده‌اند. می‌خواهم از جیب خودم چاپ‌شان  کنم.» جواب داد: «چند کار دینی مهم‌تری هست. بسیاری از نوشته‌های  علمای بزرگ چند صد سال خطی مانده؛ چاپ آن‌ها از چاپ کتاب‌های  من مهم‌تر است. اگر آن‌ها را انجام دادید، آن‌وقت پول‌تان را ب...
شبکه‌های اجتماعی

عکس‌نوشت سه‌شنبه ١٣ آبان ماه ١٣٩٩

بر اساس خاطرۀ یکی از شاگردان آقا
اولین باری که دیدمش، گفت: «بروید متاهل شوید!» گفتم: «می‌خواهم درس بخوانم آقا.» گفت: «مگر شیخ انصاری زن و بچه نداشت؟! بروید با ازدواج، یک هم‌مباحثه‌ای برای خودتان انتخاب کنید.»  به شیوه باران، ص۶٣ ...
شبکه‌های اجتماعی

عکس‌نوشت سه‌شنبه ٢٩ مهر ماه ١٣٩٩

بر اساس خاطرۀ یکی از شاگردان آقا
 مشهد بودیم.  گفتم: «توی حرم برای ما هم دعا کنید.»  گفت: «همه‌اش دعایی نیست؛ دوایی هم هست!»  گرفتم که یعنی خودت هم باید یک تکانی بخوری، قدمی برداری. به شیوه باران، ص۵٢ ...
شبکه‌های اجتماعی

عکس‌نوشت سه‌شنبه ٢٢ مهر ماه ١٣٩٩

بر اساس خاطرۀ یکی از همراهان آقا
صبح که شنید، چهره‌اش غمگین شد و گفت: «ای‌وای! فلانی از دنیا رفت؟!...» ده دقیقه بعدش باز گفت: «لااله‌الاالله... فلانی از دنیا رفته...»، تا آخر روز همین‌طور یادش می‌افتاد و زیر لب لااله‌الاالله می‌گفت. با خودمان ‌گفتیم: «مرگ کسی که نزدیک صدسال عمر کرده، چرا  این‌قدر برایش اهمیت دارد؟ چرا یادش نمی‌رود ...

آخرین مطالب

نمایه‌ها

فیلم ها