به تو که میاندیشم، قرین تازگی و طراوت میشوم. بلبل نوای ذکر سر میهد، مرا به اوج حضور در خلوتی عاشقانه فرو میبرد، خود را در لامکانی در خاک مییابم که قاب قامت تو زینت هر تصویر است؛ به سروری آسمانی میرسم، به بهجـت.
شروع تو از کجاست که آتش فراقت چنین زبانه میکشد به جان آشنا و غریب؟ پرنده دلت تن به آب کدام چشمه حیات زد که چنین به اوج پاکی رسیدی و قرین حرم یار شدی؟ من چگونه معنایت کنم؟ آخر نه سلوک در چارچوب کلام میگنجد و نه سالک تن به بند توصیف میدهد. به جستوجویت مشغول میشوم، به تاریخ سر میزنم، ۱۰۰ سال پیش. دل به سفر میدهم تا در جادههای سلوک نشانی از منزلت بجویم...