بعد از ده سال که از اولین و آخرین ارتباطم با ایشان گذشته بود، ایشان را در حرم دیدم. سال ٧١ -٧٢ بود. من آن روزها مشکل مهمی داشتم که ذهنم را مشغول کرده بودم. آمده بودم حرم که بعدش بروم حوزه. آقا بعد از جواب سلام برگشتند به من گفتند: «انسان باید کدخدا را ببیند تا اهل ده را بچاپد!». این صحبتشان خیلی منقلبم کرد.
دنبال آقا راه افتادم. ایشان هم مرا حسابی تحویل گرفت. پرسید اهل کجایی و چه میکنی. گفتم اهل شهر نور هستم. از نور، تعریف کردند و دعایی هم کردند که: «اهل نور باشید». خلاصه تا خانه با آقا گپ زدم. درس و کلاس را فراموش کرده بودم. حتی مشکلم را یادم رفت. تا خانه با محبت با من صحبت کردند. یک هدیه هم به من دادند.