از همان روز اول که انسان پا روی زمین گذاشت، میان انسانها جنگ بر پا شد و آقازاده قابیل، آقازاده هابیل را کشت. آقای قابیل! آخر از پدر خود که طبیب بود، میپرسیدی حالا که قربانی من قبول نشد و قربانی هابیل پذیرفته شد، آیا راهی برای سعادت من وجود دارد، یا اینکه درِ سعادت (با اینکه مکلف به تحصیل آن هستم) به روی من بسته شد و دیگر محال است سعادتمند گردم؟!
چرا نزد عالِم نمیرویم و از او نمیخواهیم که برای گفته خود، دلیل بیاورد. وقتی دیدیم عالِم با دلیل حرف میزند، باید قانع شویم. دلیل او را نگاه کنیم و درباره آن فکر کنیم. ولی اینطور نیستیم! به یاد دارم در یک کتاب خطی بسیار قدیمی دیدم که از انسانهای اولیه عکس دو دستهای را کشیده بود که در حال جنگ و درگیری و زد و خورد بودند، و هر کدام سنگ بزرگی به دست داشتند و به طرف مقابل حمله میکردند. البته آن زمان قادر نبودند از وسیله جنگی و سلاح دیگری استفاده کنند. از همان وقتها بشر در فکر قوه دفاعیه بوده! اما دفاع از چه؟!