اواخر بهار بود و هوای قم گرم شده بود. کولر را که روشن کردیم، دیدم مشکل دارد. کمی با کولر ور رفتم. دیدم نمیشود هوا هم گرم بود. به آقا گفتم من شب میآیم برای ادامه تعمیرات. بعد از انجام کارهایم، دیروقت شد. چون قول داده بودم، رفتم. ساعت ۳ نیمه شب بود. کلید داشتم. کلید انداختم و رفتم تو. همان موقع آقا از اندرونی بیرون آمدند و سلام کردند. دیدم صورت آقا خیس خیس است. از محاسنش داشت اشک، چکه میکرد. من تا به حال آقا را اینطوری ندیده بودم. حتی توی روضهها هم این صحنه را ندیده بودم. معلوم بود توی شب بیداریشان چقدر گریه کردهاند.