بهخاطر زیادی درسوبحث خسته شده بودیم. با دوستانمان رفتیم حرم حضرت امیر علیهالسلام و در آنجا نشستیم به گفتوگو. دیدم آقا وارد حرم شد. کمی دورتر از ما ایستاد و با انگشت به من اشاره کرد.
فهمیدم کار خصوصی دارد. از دوستانم فاصله گرفتم و رفتم سمتشان. آقا آهسته در گوشم گفت:
«مٰا لِلَّعْبِ خُلِقْنٰا؛ برای بازی آفریده نشدهایم»؛ و رفت.
من ماندم و دلی که دیگر سرجایش بند نمیشد. همین یک جمله مرا به جلسات آقای قاضی کشاند.