ساواک دنبالم بود. عرصه را چنان تنگ کرده بودند که ناچار، مدتی مخفی شدم. با آن زندگی طلبگی و اوضاع مالی نهچندان خوب، مجبور شدم خانوادهام را به امان خدا، در قم رها کنم و بروم.
بعد از مدتی که برگشتم، همسرم گفت: «زمانی که شما نبودید، همسر آقای بهجت به منزل ما آمدند و یک کیسه برنج و مقداری پول آوردند. وقتی که خواستند بروند، برای احترام چند قدمی بیرون خانه همراهیشان کردم، دیدم آقازادهشان سر کوچه ایستادهاند!»
کیسۀ برنج را آورده بود؛ اما داخل نیامده بود.
برایم سوال شد: «چرا آقا، خود نیامدند؟ چرا همسر و فرزندشان با هم آمدند؟ چرا فرزندشان تنها نیامدند؟»
بعدها در روایاتی دیدم: «وقتی مرد خانوادهای در مسافرت است، مکروه است مرد دیگری درب آن منزل برود.» (بر اساس خاطرۀ آیتالله مصباح یزدی)