بالاخره قبول کرد برود حج، اما به این شرط که کسی خبردار نشود. یک روز از پسرش پرسیده بود: «همسرت راضی میشود که با من بیایی؟»، گفته بود: از خدایشان است....
دوست داشت یک بار خصوصی با هم صحبت کنند. یک روز به خود او گفت: آقا! میخواهم با شما جلسهای خصوصی داشته باشم.
آقا لبخند زد، گفت: «وقتهایم در اختیار خودم نیست، همه را پیشفروش کردهام!»
برای تمام شبانهروز برنامه داشت.
...