چند روزی میشد که مختصر آبی خورده بود. پزشک گفته بود: «زخم اثنیعشر، مجاری معدۀ آقا را بسته است.»
عباداتش را ترک نکرده بود، حتی نماز شبش را. مشکل خاصی هم برایش پیش نیامد.میگفت: «میتوان غذا نخورد و از بین نرفت!» با همان احوال، در کلاس، درس هم میداد.
عقیده داشت که تدریس، عبادتی است که در درمان بیماریاش مؤثر است. از آن بهعنوان استشفا یاد میکرد.
غذای ظاهری برای تأمین نیاز جسم انسان است، و عبادت برای تأمین نیاز روح!
حال میشنیدم که غذای روحش، نیاز جسمش را هم تأمین میکند! هر وقت خواستم با پای اندیشه ردش را دنبال کنم، بیشتر گمش میکردم.
مقصد اندیشههای فلسفیام، همیشه بنبست بود و مقصود او، آن سوی تمام فلسفهبافیهای من!