شنیده بودم آیتاللهی هست به نام آقای بهجت که اهل معناست. دوست داشتم ببینمش، جستوجو کردم و خانهاش را یافتم. رفتم پشت در خانه و در زدم... پیرمردی با لباسِ خانه و محاسنی کوتاه در را باز کرد. در مورد آقا پرسیدم.
گفت: «امری دارید؟»
گفتم: «با آقا عرضی دارم.»
گفت: «بفرمایید مطلب را!»
گفتم: «با خودشان عرضی داشتم.»
پیرمرد لبخند زد و گفت: «همین مقدور است!»
فکر کردم فایده ندارد، اجازه نمیدهد که آقا را ببینم. ناچار خداحافظی کردم و برگشتم. توی راه با خودم گفتم: «به مسجد میروم و با خودش قراری میگذارم.» غروب در مسجد نشسته بودم و در این فکر بودم که چه هیئتی خواهد داشت؟ مدتی بعد از اذان، روحانیِ سادهای وارد مسجد شد و بهسمت محراب رفت. گفتم: «اینجا هم که نشد.» کمی دلگیر شدم. پرسیدم: «آقای بهجت نمیآیند؟»؛ همان روحانیِ ساده را نشان داد و گفت: «ایشان که آمدند.»همان پیرمردی بود که درب منزل دیدم.
شصت سال بود در وادی علوم دینی و معرفتی سیر میکردم، فکر میکردم میتوانم با یک نگاه، یا یک جمله، سِره را از ناسِره تشخیص دهم، اما نتوانستم بین حضرت آقا و یک خادم فرق بگذارم. تمام نماز مغرب و مقداری از نماز عشا را در این افکار غرق بودم که روایتی از سیرۀ پیامبر به یادم آمد:«در میان اصحاب چنان بود که هیچ غریبهای نمیتوانست تشخیص دهد کدام رسول الله(ص) است.»