یه شکافهای گوشههای دیوار زل زد! خانه، قدیمی بود و ساده. باورش نمیشد.
ساکن آمریکا بود؛ چهلوپنج کشور دنیا را دیده بود؛ نگاهش پر از سؤال بود!
طاقت نیاورد و روزی که میخواست برگردد، نزد آقا آمد و گفت: «من شمال رفتم و گیلان شما را دیدم. جای قشنگی است. در دنیا جایی به این زیبایی ندیدم! آن وقت شما آن بهشت را رها کردهاید و آمدهاید اینجا؟!»
آقا گفت:«ما این بهشت را با آن بهشت عوض کردهایم.»
منظورش را نفهمید. سر چرخاند و به اطراف نگاه کرد!
داشت دنبال بهشت میگشت...
این بهشت، آن بهشت، ص٣۶