در مسجد فاطمیه علیهاالسلام دیدم آقا به طرف من میآید؛
چهرهاش برافروخته بود، اما آرام میآمد؛ به من که رسید، پرسید: «پول دارید؟»
سنگینی نگاهشان را حس میکردم؛ گیج و مبهوت بودم.
بیآنکه علت سؤالش را بدانم، گفتم: «بله دارم!»
سرزنشآمیز گفت: «پس نخ و سوزن بخرید تا من و شما دهانمان را بدوزیم.»
زبانم بند آمد!
دستوپایم را گم کردم و با خندهای تلخ، پرسیدم: «اصلاً نباید حرف بزنم؟ این همه دیدنی را نادیده بگیرم؟»
گفت: «اسرار را نباید بازگو کنید! بازگویی برای خودت عُجب و خودبینی میآورد و برای دیگران ناباوری، حسادت و احیاناً دشمنی.»