یکی بازوی آقا را محکم گرفته بود، ول نمیکرد. هی میگفت التماس دعا. آقا چشمهایش را بست؛ برگشت، لبخند زد و دعایش کرد.
فردا که بازویش را بالا زد، دیدم کبود شده بود.
از ناچاری توی کوچه زنجیر کشیدیم. تا دید گفت: زنجیر لازم نیست، برش دارید. بگذارید مردم راحت باشند.