با تکتک واژههایش اُنس گرفته بود. عاشورا با گوشت و پوست و خونش عجین بود. هر روز زیارت عاشورا میخواند، با صد لعن و صد سلامش.
آرزو میکرد تا زمان مرگش، روزی بیتوفیق نگذرد.
جواب بندگیاش را گرفت، و به آرزویش رسید.
دوست داشت واژهواژۀ کلمات نورانیاش را رهتوشه سازد. در خانه که بود، اگر بهحرکت لبانش ژرف میشدی، در مییافتی که همراه هر دانۀ تسبیح که انگشتش را میبوسد، میگوید:
اَلسَّلاٰمُ عَلَیْکَ یٰا اَبٰا عَبْدِاللهِ، وَ عَلَی الْاَرْوٰاحِ الَّتٖی حَلَّتْ بِفِنٰآئِکَ...