صفحه اصلی

در حال بارگیری...
داستان

خواب‌هایی از جنس شعر

صبحانه را که می‌خورد، یک ربع، بیست دقیقه همان‌طور نشسته، چشم‌هایش را می‌بست و می‌خوابید. بیدار که می‌شد، یک تکه کاغذ باطله برمی‌داشت و می‌نوشت. بیشتر هم شعر می‌نوشت؛ بی اینکه تأملی کند، بی‌وقفه. فقط می‌نوشت.

آن روز نوشته بود:
هـر كه ديـد از آل پيـغمبـر اثـر                     جاى پاى جمله‌شان بگذاشت سر
شربتى كَز دستشان نوشيده شد             تا ابـد شيـرينـى‌اش در كام بُد

نوشتنش که تمام می‌شد، می‌رفت وضو می‌گرفت و شروع می‌کرد به مطالعه.

آخرین مطالب

نمایه‌ها

فیلم ها