صفحه اصلی

در حال بارگیری...
بیانات

نمی دانم!

حکایتی از آقا سید علی یزدی
آخوند به من اشاره کرد که نزدیک بیا، نزد ایشان رفتم، و ایشان آهسته در گوشم گفت: «نمی‌دانم!». این سخن خیلی در من اثر کرد و رنگ‌وروی من سرخ شد، ساکتِ محض شدم.

مرحوم آقا سید علی یزدی، از شاگردان مرحوم آخوند اردکانی که بعد از میرزای [محمدحسن شیرازیِ] بزرگ خود را اعلم می‌دانست، می‌گوید: در کربلا به درس آخوند می‌رفتم. کربلا در آن زمان مرکز علم اصول و نجف اشرف مرکز فقه بود. ایشان نقل می‌کرد: هم شهری‌های ما از یزد یا اردکان به کربلا آمدند و گفتند: آیا می‌شود به خدمت آخوند برسیم؟ به‌هرحال وقت گرفتیم و قرار شد وقت خاصی به خدمت آخوند برسیم. همراه با جماعتی از زوار به خدمت ایشان رسیدیم و درحالی‌که ما جلو حرکت می‌کردیم و آنها دنبال سر ما، وارد شدیم.

من که شاگرد آخوند بودم، به‌عنوان سؤال از ایشان, ولی برای اظهار مراحل فضل و علمیت و فقاهت, مسئله‌ای را که خود را در آن کاملاً آماده کرده بودم، مطرح نمودم و خوب آن را تقریب و تقریر کردم و به آخر رساندم، البته به‌صورت سؤال، ولی با بیان کاملاً علمی و استدلالی، و منتظر جواب بودم. آخوند به من اشاره کرد که نزدیک بیا، نزد ایشان رفتم، و ایشان آهسته در گوشم گفت: «نمی‌دانم!».
این سخن خیلی در من اثر کرد و رنگ‌وروی من سرخ شد، ساکتِ محض شدم. آخوند می‌خواست به من بفهماند که نباید این کار را کرد. فردای آن روز که برای بازدید زوار به مسافرخانه رفتم، از دریچه پنجره کوچه صدای آنها شنیده می‌شد. شنیدم به هم دیگر می‌گفتند: «دیدید آقا سید علی چقدر صحبت کرد، ولی آخوند همه را با یک کلمه جواب داد!».

بالاخره، استاد و شاگرد امتیازات عجایب و غرایب داشتند و حرف‌های به ظاهر رکیک، اما بجا و به موقع، در کلماتشان زیاد بود.

در محضر بهجت، ج۱، ص۱۸

آخرین مطالب

نمایه‌ها

فیلم ها