صفحه اصلی

در حال بارگیری...

خاطرات

شبکه‌های اجتماعی

عکس‌نوشت سه‌شنبه ٢٢ مهر ماه ١٣٩٩

بر اساس خاطرۀ یکی از همراهان آقا
صبح که شنید، چهره‌اش غمگین شد و گفت: «ای‌وای! فلانی از دنیا رفت؟!...» ده دقیقه بعدش باز گفت: «لااله‌الاالله... فلانی از دنیا رفته...»، تا آخر روز همین‌طور یادش می‌افتاد و زیر لب لااله‌الاالله می‌گفت. با خودمان ‌گفتیم: «مرگ کسی که نزدیک صدسال عمر کرده، چرا  این‌قدر برایش اهمیت دارد؟ چرا یادش نمی‌رود ...
شبکه‌های اجتماعی

عکس‌نوشت سه‌شنبه ٨ مهر ماه ١٣٩٩

بر اساس خاطرۀ یکی از شاگردان آقا
 رفته بودم بگویم: «برای بچه‌ام که سخت مریض است، دعا کنید.»  در را باز کرد، چای آورد و نشست به ذکر گفتن.  این‌پا و آن‌پا کردم که حرفی بزند یا سؤالی بپرسد؛ خبری نشد.  از دلم گذشت که حتماً ذکر او مهم‌تر از حرف من است.  من یک آدم درمانده‌ام که مشکلم را به امید کمک آورده‌ام اینجا؛ اما او به ذکر مشغول است...
شبکه‌های اجتماعی

عکس‌نوشت سه‌شنبه ١ مهر ماه ١٣٩٩

بر اساس خاطرۀ یکی از شاگردان آقا
آمده بودند و از او «استاد» می‌خواستند. می‌گفتند: «طی این مرحله بی‌همرهیِ خضر نمی‌شود؛ استادی به ما معرفی کنید.» گفت: «استاد شما، معلومات شماست. به آنچه یقین دارید، عمل کنید؛ هرجا یقین ندارید، توقف کنید تا برای‌تان روشن شود.» بعد هم حدیث رسول الله صلی‌الله‌علیه‌وآله را گواه آورد که: «مَنْ عَمِلَ بِمٰ...
شبکه‌های اجتماعی

عکس‌نوشت سه‌شنبه ٢۵ شهریور ماه ١٣٩٩

بر اساس خاطرۀ یکی از شاگردان آقا
دست‌فروش عرب، با آن هیکل درشت، خوابیده بود وسط مسجد. ما دور تا دور نشسته بودیم، منتظر شروع درس. گفتیم حالا بیدار می‌شود، حالا بیدار می‌شود... ولی بیدار نشد. با ورود آقا، یکی از طلبه‌ها خیز برداشت که برود بیدارش کند؛ آقا آرام گفت: «نه... کاریش نداشته باشید!» بعد گفت: «اَلَسْنٰا نٰآئِمٖینَ؟[آیا ما خوا...
شبکه‌های اجتماعی

عکس‌نوشت سه‌شنبه ١١ شهریور ماه ١٣٩٩

بر اساس خاطرۀ یکی از همراهان آقا
با علامۀ طباطبایی، همسر و برادرش (آقای الهی) رفته بودند کوفه. دو اتاق اجاره کرده بودند. علامه به برادرش سفارش کرده بود برای نماز شب مرا هم بیدار کن. سحر که بیدار شده بودند، آقای الهی رفت دم درِ اتاق و گفت: «قارداش! دور»؛ داداش، پاشو! می‌گفت: «با خودم فکر کردم! یعنی کسی هم پیدا می‌شود که به ما  بگوید...
شبکه‌های اجتماعی

عکس‌نوشت سه‌شنبه ٢٨ مرداد ماه ١٣٩٩

بر اساس خاطرۀ یکی از همراهان آقا
گاهی می‌رفتیم دنبالش که برای روضه برویم مسجد. علی آقا می‌آمد دم در  و می‌گفت: «امروز خیلی بی‌حال هستند؛ اصلاً  توان آمدن ندارند.» بعد می‌دیدیم خودش با همان حال رنجور، می‌آمد و می‌گفت: «می‌آیم...» به شیوه باران، ص۶٨ ...
شبکه‌های اجتماعی

عکس‌نوشت سه‌شنبه ٢١ مرداد ماه ١٣٩٩

بر اساس خاطرۀ یکی از شاگردان آقا
بچه‌ها توی خانه بازی‌گوشی و شیطنت می‌کردند. گاهی درمانده می‌شدیم. از آقای بهجت پرسیدم: «با بچه‌ای که از دیوار راست می‌رود بالا و حرف گوش نمی‌کند، باید چه کار کرد؟» گفت: «همان‌طوری که توقع دارید خدا با شما رفتار کند، با این بچه‌ها  هم همان‌طور رفتار کنید. این‌طور اگر نگاه کنید، دیگر  زدن بچه‌ها یا  ب...
شبکه‌های اجتماعی

عکس‌نوشت سه‌شنبه ١۴ مرداد ماه ١٣٩٩

بر اساس خاطرۀ حجت‌الاسلام و المسلمین علی بهجت
توی خانه جوجه داشتیم. از آن جوجه‌های بازی‌گوشِ پُر سروصدا. همۀ روز حواسش به آب و غذای‌شان بود. شب که می‌شد، دلواپس گرما و سرمای‌شان... می‌پرسید: «روی‌شان را پوشاندید؟ سردشان نشود یک‌وقت!» می‌گفتم: «پوشاندیم.» باز انگار مطمئن نمی‌شد، پا می‌شد می‌رفت سر می‌زد تا مطمئن شود. به شیوه باران، ص٣٢ ...
شبکه‌های اجتماعی

عکس‌نوشت سه‌شنبه ٣١ تیر ماه ١٣٩٩

بر اساس خاطرۀ یکی از همراهان آقا
قبل‌تر محافظ یکی از مراجع بود. بعد از فوت آن مرجع، آمده بود به‌اصرار که محافظ آقای بهجت بشود. خانوادۀ آقا هم قبول کردند و با خودش در میان گذاشتند. گفت: «آن وقت چه کسی می‌خواهد از آن محافظ، محافظت کند؟» گفتند: «خدا» گفت: «همان خدا، از من هم محافظت می‌کند.» به شیوه باران، ص٢۶ ...

آخرین مطالب

نمایه‌ها

فیلم ها